عمق تنهايي.سکوت بيکسي

سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










قسمت سوم........

 

پنج شنبه شب قرار بود به خانه ی آتوسا برویم.تا آن روز از بحث های پی درپی و مداومی که با پدرم درباره ی نوید داشتم،اعصابم خرد بود.بخصوص وقتی که دیدم گلی در لباس ساتن آبی اش مثل زیبا شده است،پاکافسرده و ناامید شدم.به خود گفتم اگر زیباترین لباس روی دنیا را بپوشی و توسط ماهرترین آرایشگر خود را بیارایی،باز به پای گلی و دخترهای دیگری که آنجا هستند نمی رسی. همیشه گلی در مهمانی ها کنار من می نشست و نگاه های مقایسه گر بیننده را به سوی ما می کشید.ما مثل دو رنگ متضاد سیاه و سفید یک تفاوت داشتیم و گلی در کنار من زیباتر جلوه می کرد.بنابراین مثل همیشه یک لباس ساده پوشیدم.کفش سفیدی هم از گلی قرض گرفتم.وقتی در آینه نگاه کردم،دیدم مثل دختر مدرسه ای ها شده ام.ساعت نه بود که پدرم فریاد زد:"زود باشین!دیر شد."
گلی با همان درجه ی فریاد خطاب به پدرم گفت:"انگار که به خاطر ما دیر شد،بابک پدر سوخته دیر خواب رفت."
طبق معمول ما به خاطر وسواس گلی در انتخاب لباس و مدل آرایشش و نیز خوابیدن بچه ها ،دیرتر از همه ی مهمانان وارد شدیم.سالن پذیرایی بزرگ خانه ی آتوسا مملو از مهمانان پیر و جوان بود.در بین آن ها چشمانم به دنبال رهام می گشت.با یک نگاه اجمالی او را دیدم که در بین عده ای ایستاده بود وصحبت می کرد.مثل ستاره ای در شب ظلمانی می درخشید.اگر چه جذبه وشکوهش با آن لبخند ملایمی که روی لب داشت جور نبود ولی همه ی نگاه ها را براستی به سوی خود جلب می کرد.نگاه های دختران زیبا و تحصیلکرده ای که از جذابیت خود مطمئن بودند و همه جا در اطرافش می چرخیدند،نگاه های پدر و مادرانی که امیدوار بودند دامادی مثل او دلشته باشند و نگاه های من که با شهامت و اعتماد به اعتماد به نفس جنون آمیزی به جرگه ی این شیفتگان پیوسته بودم،در حالی که نه زیبا بودم نه تحصیلکرده و نه پدرم مثل پدر آتوسا برای رهام خودشیرینی می کرد.
به علت جمعیت زیاد مهمانان،صاحبخانه مارا به هیچ کس معرفی نکرد و ما فقط با کسانی که می شناختیم احوالپرسی کردیم.وقتی برای رهام از فاصله ی دور سر تکان دادم،چنان لبخند مهربان وباذوقی زد که گویی تا آن لحظه از نیامدن من دلواپس بوده و حالا که مرا دیده،خوشحال و امیدوار شده است.بیشتر مهمانان گروه گروه ایستاده بودندو با هم حرف می زدند،فقط مردان و زنان مسن نشسته بودند.ضبط صوت آهنگ ملایمی پخش می کرد.پدرم به جمعی از دوستانش پیوست و من و گلی هم ترجیح دادیم سنگین و رنگین بنشینیم.دو صندلی خالی نزدیک در سالن پیدا کردیم و نشستیم.نگاه خیره ام به رهام بود و دیدم او هم بلافاصله روی یک تک صندلی،درست روبروی من به فاصله ی عرض سالن نشست.بقیه ی مهمانان هم به تبعیت از او نشستند.من در این فاصله کردم که دختران هنرجوی زیبا و پرستاران و خانم دکترهایی را که همکار استاد بودند ببینم.همه ی آن ها،بدون استثنا،زیبا و آراسته بودند،با آخرین مدل لباس و زیور آلات گرانقیمت.نگاههای حسرتبار و حسادت آمیز من همچنان بر چهره ی تک تک آن ها می چرخید و احساس خود کم بینی ام را پیش خود نشخوار می کردم.چیزی نمانده که از شدت حسادت مجلس را ترک کنم.نگاهم که به رهام افتاد،دیدم متوجه من است.آه یاس آلوری کشیدم و به خود گفتم که این از محالات است من بتوانم خود را در قلب او جا کنم،در حالی که هیچ جاذبه ی لازمی ندارم.در همین موقع آتوسا به طرف رهام آمد و تار را به او داد.گلی سرش را به بیخ گوش من گذاشت و گفت:"شنیده بودم استاد دوست نداره نقش مطرب رو بازی کنه و توی هیچ مجلسی ساز نمی زنه،امشب صد در صد به خاطر آتوساس!"
نگاهی به آتوسا – که استاد به خواهش او اهمیت داده بود – انداختم.کمر باریکش را با دامن تنگی به نمایش گذاشته بود و عشوه ی وحشیانه ای که در برابر رهام از خود نشان می داد به همه ی حاضرین واضح شده بود.روی صندلی کوچکی کنار دست رهام نشست و با صدای بلندی گفت:"به افتخار استاد!" همه با آخرین شدت دست زدند و من به جای دست زدن مات و مبهوت به آن دو زوج برازنده ای که مثل عروس وداماد با عشقی تصنعی کنار هم نشسته بودند،خیره شده بودم.نگاه غمگینی به استاد انداختم.سرش را از روی تار بلند کرد و به من زل زد.نگاهش عمیق و جدید بود،التماس آمیز،زار و پریشان،در عین حال موشکافانه،طوری که داشت پی به درون من می برد.به خود گفتم او که هر اتفاقی را از پشت پرده ی ضخیم جسم متوجه می شود،او که آنقدر دقیق و ریزبین است،چطور تپش قلب مرا احساس نمی کند ونمی داند در دل من چه می گذرد!
آوازش را با چهچهه ی پر انرژی و نفس گیری شروع کرد به گلی گفتم:"نمی دانستم آوازم می خونه!"
گلی با لبخند موذیانه ای گفت:"صداش معرکه س!"
در دلم گفتم:"صداش ملکوتی یه." صدای صاف و گیرایش بدون زحمت و فشار از حنجره اش بیرون می لغزید و مستقیم به دل می نشست.رهام می خواند:
"تو هم دردی و هم درمان
تو هم وصلی و هم هجران
تو هم دینی و هم ایمان
تو هم جانی و هم جانان
تو آغازی و هم پایان
در این دنیای بی سامان...."
سکوت محض بر همه ی لب ها نشسته بود و فقط صدای آواز رهام و صدای تارش در فضا می پیچید.بیشتر اوقات سرش پایین بود و به تارش نگاه می کرد و گاهی که سرش را بالا می آورد به من خیره می شد،بخصوص وقتی که خواند"تو آغازی و هم پایان" دلم از نگاه گویایش که با کلام محض موسیقی همراه بود،فرو ریخت.نگاه های پی در پی او گلی را مشکوک کرد و سرش را بیخ گوش من گذاشت و گفت:"ان لباس مسخره ت توجهشو جلب کرده!"
خودم خوب می دانستم که او به چشمان من نگاه می کند نه به لباسم.به گلی گفتم:"تُومسیر نگاهش هستیم،نباید روبروش می نشستیم!"
نیشخندی زد و گفت:"مثل اینکه اول ما نشستیم و بعد اون اومد روبروی ما نشست!"
حرف زدن من و گلی در میان آواز رهام کاملا دور از ادب بود ولی گلی دست بردار نبود و هر چه بی اعتنایی می کردم باز بیخ گوشم پچ پچ می کرد وتا جوابی نمی شنید دست از حرف زدن بر نمی داشت.دوباره سرش را نزدیک گوش من آورد و گفت :"ئو سه هفته پسش وقتی من باهاش کلاس داشتم،این شعرها رو با یه آهنگ قدیمی تنظیم می کرد.ازش پرسیدم.ازش پرسیدم این شعرها رو واسه کی گفتین؟جواب داد: برای خدا، من عاشق خدا هستم.حالا می بینم که این شعرها رو برای بنده ی خدا می خونه.البته فرقی نمی کنه چون بنده ی خدا هم جزئی از خداس!"
خود را به کوچه چپ زدم و گفتم:"منطورت از بنده ی خدا آتوساس؟"
لبخند زیرکانه ای زد و پرسید:"به نظر تو چرا استاد تا حالا ازدواج نکرده؟"
شانه های را به علامت "چه سوال بیجایی!"بالا انداختمو او دوباره گفت:"خودش مشکل پسنده!شاهزاده ها هم نمی تونن به اون ایراد بگیرنآجلال وکمالش همه رو کشته!"
آرام و با طعنه گفتم:"جمالش چی؟نکنه تو رو هم کشته؟"
با پرویی گفت:"اگه سن پدرمو نداشت،آره!"
گلی لحظه ای ساکت شد ولی دوباره دستش را جلو دهانش گذاشت و سرش را نزدیک گوشم آوردو پرسید:"تو می دانی چرا موسیقیدانها دوست دارن موهاشونو بلند بذارن؟"
نگاهی به جهد موههای رهام وبه دسته ای از موهایش که روی پیشانی بلند به رقص در آمده بود،انداختم و گفتم:"برای اینکه وقتی سرشونو همراه ریتم موزیک تکون میدن،موهاشون به رقص در بیاد!"
خنده ی گلی به صورت انفجار از گلویش بیرون پرید و از خجالت مجبور شد که مجلس را ترک کند.من نیز شرمسار سرم را پایین انداختم.علاوه براینکه تمام مدت با گلی پچ پچ کرده بودم،باعث خنده ی بیجای او هم شده بودم،ولی وقتی آتوسا با اعتراض آهنگ رهام را قطع کرد.به خود امیدوار شدم که کار من نسبت به او زیاد هم بد نبوده است.آتوسا با لحن تمسخرآمیزی خطاب به رهام گفت:"آه!مثلا امشب جشن تولد شماست!این آهنگ های ملایم چیه ؟یه آهنگ شاد بزنین!"
آواز پرچهچهه ی رهام که غمگینی خاصی هم در آن نهفته بود و همه ی حاضرین را به حالت خلسه،خمود و بی صدا کرده بود،قطع شد.رهام همانطور که با سیم تار بازی می کرد ،با لحن وا خورده ای گفت:"متاسفم که آهنگ شاد بلد نیستم!"
من در آن جمع مشتاقان برای اینکه خودی نشان بدهم،پرسیدم:"حتی آهنگ تولد رو؟"
بدون اینکه به من نگاهی بیندازد،لبخند پررنگی زد بلافاصله،بدون تامل شروع به نواختن آهنگ "تولدت مبارک". از این توجه چنان به وجد آمده بودم که در پوست خود نمی گنجیدم.اگر به تقاضای من بی اعتنایی کرده بود و خود را به نشنیدن زده بود چه به حال من می گذشت! این بی اعتنایی گویای بارزی از مکنونات قلبی اش بود و حالا هم چه اعترافاتی که در این توجه نهفته نبود.همه ی مهمانان همصدا آهنگ تولد را می خواندند و من غرق در شور و شعفی بود که رهام نصیبم کرده بود و این خوشحالی را تا آن روز تجربه نکرده بودم لبخند از روی لبهایم دور نمی شد و او از نگاه های زیر چشمی و کوتاهی که به من می انداخت،متوجه آثار رضایت در چهره ام می شد. در حالی که همه غرق آواز خواندن و شادی بودند. پدر آتوسا به طرف رهام آمد و گفت:"استاد عزیز!کیک تولد که اجازه ندادین براتون بپزیم،کادو هم قسم دادین کسی نخره،لااقل اجازه بدین خشک و خالی بهتون تبریک بگیم!"
بعد استاد را با مهربانی در آغوش کشید و او را بوسید.به خود گفتم کیست که بتواند در برابر این محبت ها سر فرود نیاورد.همه از جا بلند شده بودیم و با شدت هر چه تمامتر کف می زدیم. پدر آتوسا با صدای بلندش کف زدن ها را قطع کرد و گفت:"ایشالا شیرینی عروسی تونو همین امسال بخوریم."

این حرف را چنان با قصد و غرض زد که همه ی حاضرین متوجه طمع او نسبت به رهام شدند. من که انگار یکی قلبم را با کارد قطعه قطعه کرد و جانم را گرفت، نفس از پاهایم برید و ـآرام روی صندلی نشستم. دیگر یارای ایستادن نداشتم. اشک حسرت در چشم هایم جمع شد، به خود گفتم از روز روشن تر و از وجود خورشید بدیهی تر است که تا به خود جنبیدی او را صاحب شدند. ذر یک چشم به هم زدن همه ی مهمانان دور او را گرفتند و صدای تبریک گفتن ها اوج گرفت. من همچنان برجایم نشسته بودم و رنگ از چهره ام پریده بود. زن میانسالی که گلی او را خاله آتوسا معرفی کرده بود، کنار من آمد و پرسید:"دخترم حالت خوبه؟"
به زحمت لبخند تلخی زدم و گفتم:"متشکرم! انگار میوه زیادی خوردم! چیزی نیست."
در همین موقع نگاه کنجکاو رهام از لا به لای سر های آراسته به من افتاد، معنی آن را فهمیدم، یعنی" پریچهر عزیزم چت شده؟" آتوسا دست او را کشید و به طرف میز شام برد وبه من فرصت نداد که همه ی واخوردگی و بدبختی ام را در نیم نگاه افسرده ای به او حالی کنم. در دلم خطاب به آتوسا گفتم " تو از یه دزد هم بی شرف تری! تو سلطان قلب منو به یغما بردی. قلب بی سلطان قلب بی احساس و بی عشقی یه که بهتره اسمشو آدم بذاره دستگاه گردش خون!" همه ی مهمانان به احترام رهام دور از میز شام ایستاده بودند تا اول او غذا بکشد. آتوست و پدرش از انواع غذا های رنگین به او تعارف می کردند که اگر رهام می دانست آن ها را از رستوران سفارش داده اند، لب به غذا نمی زد. من از این خشنود و راضی بودم که قبلا انواع غذا های جدید و سنتی را برایش پخته بود و او بار ها از آنها تعریف کرده بود. از این لحاظ نه آتوسا و نه جد و آبائش به پای من می رسیدند. به خود گفتم:" کدبانو گری به تنهایی نمی تونه برای تو کافی باشه، تو باید مثل آتوسا شیک و تحصیل کرده باشی، زیبا و آراسته، عشوه گر و خوش زبان، از همه ی این هایی که اینجا می بینی، بهتر و خوب تر، استاد مگه دیوونه و بی عقله که با این همه طرفدارهای خوب انتخاب بد بکنه، تو از همه ی این ها بدتری ... بدتر ..." نگاهی به آتوسا انداختم، داشت برای رهام جوجه کباب می گذاشت و لبخند ژکوند مونالیزایی تحویلش می داد. دلم می خواست هرچه غذا روی میز است بردارم و به صورت بزک کرده ی آتوسا بمالم. بعد دست رهام را بگیرم و از این خانه ی دل های تبهکار بیرون ببرم.
دور میز شام آنقدر شلوغ شده بود که جای سوزن انداختن نبود. گلی هم لا به لای آن شلوغی گیر کرده بود و مواظب بود که بشقاب غذایش واژگون نشود، ولی من یکه و تنها سر جایم نشسته بودم، به گوشه ای از گل قالی خیره شده بودم و با پایم ضربه ی غمگینی به زمین می زدم که آهنگ شکست و واخوردگی و ناکامی بود. خودم درگیر خواستگار سمجی مثل نوید بودم و رهام درگیر هزاران حوری بهشتی که جای کوچکی در بین آن ها برای من باقی نمانده بود. در این حال و احوال کسالت بار، ناگهان بوی ادکلن ملایم و دلنشین رهام به مشامم رسید و مثل نسیمی که از روی گل های بهشتی بوزد، به من جان تازه ای بخشید. با تعجب دیدم او با بشقاب غذایش روی صندلی کنار دست من نشست. وقتی به خود آمدم به طرفش چرخیدم. با لبخند مهربانی پرسید:" شام میل نداری؟"
نگاه پر عجزی به او انداختم تا دلیل بی اشتهایی ام را به او بفهمانم. لبخند دوباره ای زد و گفت:" توی گوش خواهرت چی گفتی که خنده شو بلند کردی؟"
نگاهی به موهای مشکی او انداختم و گفتم:" معذرت می خوام! گلی جاهایی که باید ساکت باشه خنده اش می گیره!"
لقمه ی غذا در دهانش بود، سرش را به علامت" مهم نیست" تکان داد. من از فرصت استفاده کردم و گفتم:" تبریک عرض می کنم! ایشاالله جشن تولد صدو بیست سالگی تون!"
از دعای من خنده اش گرفت و با لحن تنبیه آمیزی گفت:" نفرینم می کنی دختر! من عمر زیاد نمی خوام!"
گفتم:" پس دعا می کنم که هرچه از خدا خواستین برآورده بشه!"
سرش را به رضامندی تکان داد و گفت:" آره! این بهتر شد!"
اطراف ما مهمانان فضول با بشقاب های غذایشان ایستاده بودند و کنجکاو شده بودند که چرا رهام با من حرف می زند و کنار من نشسته است. من که با آن لباس سرمه ای درست شبیه مستخدمین بیمارستان شده بودم،من که بلد نبودم یک کرم به صورتم بمالم،من که نه زیبا بودم نه جذاب.خودم هم کم کم به شک فرو رفتم که چرا رهام کنار من نشست؟
برای اینکه همیشه مثل مستخدم هفتگی خانه اش را نظافت می کردم وبرایش غذا می بردم؟ یا اینکه تمرین های پیانو را خوب انجام می دادم و از این لحاظ به دل او دق فرو نمی کردم؟ به خاطر ترحم به وضع من بود که تنها و بی کس روی صندلی کز کرده بودم و در اعماق غمزدگی سیر می کردم؟ نمی دانم! اگرچه استاد با همه خوش و بش می کرد، همه را تحویل می گرفت، احوال همه را می پرسید، اما اینکه وقتی همه ی صندلی ها خالی بود، او روی صندلی کنار دست من نشست، خودش جای سؤال بود و جای شک و تردید که کار او بدون قصد و منظور باشد! دلم می خواست نه تنها آتوسا بلکه همه ی عالم این صحنه را ببینند گلی از دور به این موفقیت من چشمکی زد و به خوردن شام مشغول شد.وقتی رهام جوجه کبابش تمام شد، گفت:"چه خوشمزه بود!"
مثل دیوانه ها ی بی عقل، حسدلسوزی ام بیجا گل کرد و جا و مقامم را از دست دادم و گفتم :"میرم براتون بیارم!"
بعد یک بشقاب جوجه کباب و یک لیوان آب خنک برای او آوردم. می دانستم که هیچ نوشابه ای به جز آب خنک نمی خورد. وقتی که برگشتم، دیدم آتوسا جای من نشسته است. از دست خودم حرصم گرفت. رهام لیوان آب را گرفت و گفت:"متشکرم که به این فکر بودین! هرچی گشتم آب پیدا نکردم."
آتوسا با لحن مادربزرگ ها گفت:"وا خدا مرگم بده!چرا نگفتین من براتون بیارم!"
رهام نگاهی به من انداخت و لبخند تمسخر آمیزی به لحن آتوسا زد. لحظه ای آنجا ایستادم،ولی آن جمعی که هر کدام سعی می کرد در حرف زدن و خنداندن رهام از دیگری سبقت بگیرد،داشت مرا به مرز جنون می رساند، از طرفی چشم دیدن آتوسا را در کنار رهام نداشتم. چگونه می توانستم این حسادتم را به رهام بفهمانم جز اینکه بدون عذر خواهی آنجا را ترک کنم !بی آنکه به او نگاهی بیندازم، آرام از بین جمع خودم را کنار کشیدم و پیش گلی رفتم. چند زن میانسال اطراف او را گرفته بودند و پشت سر هم از او سوال می کردند و اطلاعاتی می گرفتند. برای ما دیگر عادی شده بود که بعد ار مهمانی چندین خواستگار برای گلی پیدا شود که اگر من سد راهش نبودم خیلی زودتر از این سن ازدواج می کرد. گر چه شانزده سالش بود،اما هیکل درشت و زنانه ای داشت و زیبایی اش چشمگیر و گول زننده بود. چشم گلی که به من افتاد،خطاب به زن ها گفت:"این خواهر بزرگتر منه!"
زن ها متفرق شدند و فقط یکی از آنها از من خوشش آمدو آن هم به دلیل پسرش بود که هیچ دختری او را نمی پسندید. به گوشه ی سالن اشاره کرد به من گفت:"اون پسر کت مشکی، پسر منه! امسال درسش رو تموم کرده و از فرانسه برگشته!"
دست گلی را به طرف جای قبلی مان کشیدم و خطاب به زن گفتم:"خدا براتون حفظش کنه!"
گلی خندید و گفت:"درسش تموم شده، یعنی رشته ای خونده که مادرش خجالت می کشه اسمشو ببره!"
بعد نگاهی به پسرک انداخت و به من گفت:"پری!خر نشو!پسره انگار از نوید بهتره ها !"
آراستگی و خوش لباسی پسرک توجه گلی را جلب کرده بود، ولی من در آن جمع هیچ کس به پای رهام نمی رسید و اگر فرشته هم از آسمان فرود می آمد نمی توانست توجه مرا به خودش جلب کند. رهام همه ی روح مرا تسخیر کرده بود و من اختیاری از جسم بی روحم نداشتم. روحم گرفتار ماه تابانی شده بود در اسمان بی انتها در حالی که من جزء نا چیزی از زمین خاکی بودم پدرم زودتر از همه ی مهمانان آماده ی خدا حافظی شد، چون قبل از روشنایی روز باید به کرج می رفت. گرچه دلم از آنجا کنده نمی شد ولی از جا بلند شدم و اول از همه پیش رهام رفتم در جواب خداحافظی ام با لحن افسرده ای گفت:" دیر اومدی و زود داری میری؟" در مقابل این حرف - که انتظار شنیدنش را نداشتم، آن هم در اوج نا امیدی – چنان دگرگون شدم که تصمیم گرفتم در مقابل قاطعیت پدرم درباره ی ازدواج با نوید بایستم. دیگر از خدا چه می خواستم! این همه اعتراف در این جمله ی رهام نهفته بود که می توانست همه ی دودلی و شک مرا نسبت به مکنونات قلبی اش از بین ببرد


آن شب که به خانه رسیدیم،پدرم گفت:"زود بخوابین که فردا باید خیلی زود بیدار بشیم.نوید می آد دنبالمون که بریم کرج."ولی خواب از چشم من رفته بود و فکر تهیه ی یک هدیه ی مناسب برای تولد رهام مرا رها نمی کرد. می توانستم گرانترین هدیه را از بازار برایش بخرم. آنوقت می شدم آتوسا که عشقش به رهام مادی بود. با هدیه های معمول نمی شد عشق و محبتی را که در قلبم داشتم تقدیم او بکنم. بهای این محبت با ريال قابل سنجش نیست. عشق بالاترین ارزش معنوی است، حتی بالاتر از بهشت. آرزو کردم ای کاش آهنگساز بودم و می توانستم نوای قلبم را با یک قطعه موسیقی تقدیمش کنم، یا شاعر بودم و شعری برایش می سرودم یا نقاش بودم و تصویر چهره اش را می کشیدم، چهره ای که در قلب من حک شده بود. تنها هنری که بلد بودم گلدوزی بود. فکر می کردم این هنر هم در سطح آشپزی و خانه داری پایین و کم ارزش است. با وجود این چاره ی دیگری نداشتم. آن شب تا صبح بیدار ماندم و یک شاخه گل رز قرمز برای رهام گلدوزی کردم. این هنر را از مادر بزرگم یاد گرفته بودم. تابلو های گلدوزی او در خانه ی همه ی دوستان و بستگان یافت می شود و با تابلوهای نقاشی هیچ فرقی نمی کند. او نیز مثل همه ی هنرمندان دلش می خواست هنرش را به یکی از فرزندان و نوه هایش بیاموزد تا بعد از مرگش هنرش زنده بماند، اما هیچ کس حاضر نشد وقت عزیزش را صرف کوک زدن روی پارچه کند جز من که می خواستم دل مادربزرگ را نشکنم.حالا این هنر پاداش نیکی بود که مرا خوشحال کرد.سایه روشن ها را آنقدر با دقت و مهارت دوختم که از تابلوی نقاشی هم زیباتر و طبیعی تر به نظر می رسید. زیر آن حرف اول اسم و نام خانوادگی ام را نوشتم. گلی که بیدار خوابی مرا شاهد بود، لبخند طعنه آمیزی زد و گفت:" خیلی استاد رو تحویل گرفتی!"

گفتم:" نه به اندازه ی آتوسا!"

از صبح جمعه ساعت هفت تا شب را اجبارا با نوید گذراندم اما هرچه بیشتر با او بودم بیشتر از او متنفر می شدم و هرچه سعی می کردم این دل وامانده را راضی کنم که خیر و صلاحش در ازدواج با نوید است، نتوانستم یک ذره دلم را راضی کنم. برعکس قلبم برای روز شنبه که کلاس موسیقی داشتم می تپید. به خود گفتم ای کاش رسم خواستگاری در دنیا از بین می رفت یا اینکه به جای پدر و مادر ها دل ها در این مورد حاکم بودند.

سرانجام روز شنبه مثل هر هفته از راه رسید ومن با هزاران امید رنگارنگ وارد خانه ی او شدم. قابلمه ی غذا را روی میز گذاشتم و قاب کادو گرفته را به طرفش دراز کردم. قبل از اینکه آن را از من بگیرد، پرسید:" کادو برای چی؟"

گفتم:" به خاطر تولدتون!"

یک قدم عقب رفت و گفت:" قسم خوردم از هیچ کس کادو نگیرم. کادوی تولد مال بچه هاس!"

سرخورده و نا امید روی مبل نشستم. از اینکه نتوانستم هنرم را به او نشان بدهم، از اینکه زحماتم بی فایده هدر رفته بود، از اینکه محبتم کارساز نشد، وامانده شدم. لحظه ای ساکت ماندم و بعد مثل اینکه از شدت نا امیدی جوش آوردم، با شتاب و حزص کاغذ کادو را از دور قاب پاره کردم، آن را به طرف رهام گرفتم:" اسمشو نمی شه کادو گذاشت. خودم گلدوزی کردم، ارزش..."

همینکه شنید خودم آن شاخه گل را دوختم، نگذاشت بقیه حرفم را تمام کنم. نگاهی به گل انداخت و نگاه عمیقی به من و گفت:" فکر کردم نقاشی یه! چرا اینقدر زحمت کشیدی؟ همینکه دستپخت خوشمزه ی شما رو می خوریم کافی یه!"

قاب را از من گرفت و خوب نگاهش کرد. سایه روشن ها را طوری دوخته بودم که کلمه ی رهام روی گلبرگ ها حک شده بود.بدون اینکه به من نگاه کند، با تحسین گفت:"عجب هنرمندی هستی تو دختر!جای این قاب روی پیانوه."[/ 

 

با این حرف همه ی خستگی بیدار خوابی من از بین رفت.لبخند با ذوقی روی لب هایم نشست." جای این قاب روی پیانوه." یعنی جایش جلوی چشمان من است." می دانستم بیشتر اوقاتش را پشت پیانو صرف می کند و از این به بعد به این گل چشم می دوزد و چهره ی مرا میان گلبرگهایش می بیند،چقدر خوشحال بودم! کاغذ آلومینیوم روی ظرف غذا را برداشتم و پرسیدم:"برم براتون بشقاب بیارم؟"

نگاهی به ظرف بلوری انداخت و گفت:"نه دیشب شام خوردن و نه امروز ناهار!"

به جای اینکه دلم به حالش بسوزد،خیال کردم بی اشتهایی اش حاصل غمزدگی جدایی نابهنگامی است که بین ما کیلومتر ها فاصله خواهد انداخت و مطمئن شدم که خبر نامزد پرو پاقرص من دارد. بشقاب را روی میز گذاشتم و پرسیدم:"براتون بذارم تو بشقاب؟"

سرش را به علامت تایید تکان داد. لازانیا را – که تازه طرز پختن آن را یاد گرفته بودم- با کارد بریدم و یک قسمتش را در بشقاب گذاشتم.بلافاصله یک لقمه خورد و گفت:"به به! عجب طعمی داره!"

بعد محتویات لای خمیر را وارسی کرد و گفت:"همه چیز تو این غذا یافت میشه!سوسیس، کالباس،نخود فرنگی، فلفل سبز، گوشت چرخ کرده،پیاز داغ، پنیر پیتزا..."

حوصله ی این تعریف و تمجیدهای همیشگی را از غذا نداشتم،دلم می خواست سفره ی دلم را پیش او باز کنم، دلم می خواست از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم، دلم می خواست از این سر در گمی،ازاین دردی که مرا کلافه کرده بود رها شوم.دلم می خواست از این خیالی که مرا معلق وسط زمین و آسمان نگه داشته بود آزاد شوم.

آخر تا کی می توانستم دنبال کوچکترین نشانی از عشق، در رفتار، گفتار و اعمال او دقیق شوم!چطور می توانستم از مکنونات قلبی او سر در بیاورم در حالی که خودش را سخت و محکم در حجاب غرور و جذبه و خودداری اش پیچیده بود و هیچ روزنه ای برای نفوذ به درون ذهنیاتش وجود نداشت.فکر کردم تنها رقیب می تواند این پرده ی خشن را از هم پاره کند. بر آن شدم که در باره ی خواستگار سمج و بد پیله ام با او صحبت کنم تا شاید آتشی باشد بر احساس های نهفته اش. با حرص و دندان قروچه نگاهش کردم،سرش را بالا آورد و گفت:"امروز محمد نمی آد! برای همین دارم با آرامش غذا می خورم!"

از این حرف او یه وجد آمدم و امیدوار به کامیابی به خود گفتم خودش به محمد گفته که کلاس امروزش را نیاید،حتما او هم می خواهد با من صحبت کند.با این خیال سر صحبت را باز نکردم و منتظر شدم تا خودش شروع کند.اما هرچه صبر کردم هیچ نگفت.نگاهش مضطرب و نگران به نظر می رسید یا اینطور خیال می کردم. من می توانستم همه ی گفتنی هایی که او به زبان نمی آورداز نگاهش بخوانم،اما نمی دانم چرا دل ناباورم آن حرف هایی را که از نگاهش بر می خواست تایید نمی کرد و قبول نداشت.

وقتی دیدم که انتظار کشیدن بیهوده است، خودم را شکستم و پرسیدم:"گلی از من خواست که از شما بپرسم نت آهنگی رو که لازم داشت، نوشنین؟"

خجالت کشیدم نام آهنگ "مبارک باد" را به زبان بیاورم.

سرم را شرمگین پایین انداختم.می دانستم که می خواهد با اشاره ی سر جوابم جوابم را بدهد و من می خواستم که او حرف بزند.سرم را بالا نیاوردم تا صدایش را بشنوم،او آنقدر خونسردی به خرج داد تا اینکه حوصله ی من سر رفت وسرم را بالا آوردم.لبخند معنی دار و شیطنت آمیزی زد و سرش را به علامت نفی بالا برد.بی اعتنایی و عدم کنجکاوی او داشت مرا می کشت.جانم به لب رسید بود از اینکه او درباره ی نامزد من سوالی نمی پرسید.دست کم باید به من تبریک می گفت.ولی او مهر سکوت را محکم زود بود بر روی لب های درستش و خودش را به بی خبری زده بود و من توقع این بی اعتنایی وسکوت را از او نداشتم. در مقابل سر سختی اش از رو نرفتم و بی مقدمه گفتم:" بابا لج کرده که منو بفرسته کانادا درس بخونم، آخه میگه امروزه قدر و ارزش زن به تحصیلات دانشگاهیشه!"

منتظر نظر او درباره ی تحصیلات زن، به چشمانش زل زدم. سرش را برای اولین بار پایین انداخت و از نگاه من گریخت!آرام و زیر لبی گفت:"موفق باشین!"

درجه ی حرصی که داشتم از دست او می خوردم به حد نهایی رسید. از شدت بی طاقتی، بلند شدم و پشت پنجره ایستادم. بعد از لحظه ای کوتاه احساس کردم او هم کنارم ایستاده است. نیم متر با من فاصله داشت، صدای نفس های تند و عصبی اش را می شنیدم. کاسه ی صبر من گر چه از همه ی عالم و آدم بزرگتر بود ولی داشت از دست خونسردی او لبریز می شد. نگاهش به تک شاخه ی رزی در حیاط خانه اش خیره ماند و آرام گفت:" حیاط قشنگی برای تماشا نداریم!"

می خواست موضوع حرف های مرا عوض کند. ای کاش می دانستم به چه دلیل!گلی گفته بود هنرجوها از استاد پرسیده اند که چرا ازدواج نمی کند و او جواب داده که تا واقعاً به کسی روحاً دل نبازد محال است ازدواج کند .ای خدا، کاش می دانستم من برای او در چه حد از دلباختگی قرار دارم و آیا اصلاً دل او اینقدر بی حساب و کتاب به کسی مثل من خودش را می بازد؟ هولناک و هراس انگیز به طرفش چرخیدم و با بغض فرو خورده ای گفتم:"ولی من دوست دارم تو مملکت خودم بمونم!"

هنوز به گل سرخ آفتاب خورده ی پژمرده خیره ماند و با اینکه متوجه حرف بغض آلود من شد، حرفی نزد. من دوباره وا خورده و آرام گفتم:"لااقل اگه راضی می شد که تنها برم اونجا اعتراضی نداشتم ولی بابا..."

بغض سر سختی گلویم را می فشرد.در آستانه ی یک گریه ی حسابی قرار داشتم. برای اینکه بغض گلویم بیجا نترکد و بتوانم حرفم را به او بزنم، لحظه ای سکوت کردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:"ولی بابا میگه حتماً باید ازدواج کنی، میگه اونجا محیط امنی واسه یه دختر تنها نیست!"

برای پنهان کردن اشک هایم نمی توانستم سرم را بالا بیاورم و عکس العمل چهره ی او را ببینم،به گمانم اگر می خواست گفتنی هایش سرباز کند همین یک جمله کافی بود.دلواپس شنیدن نظرش بودم که زیر لب گفت:"انشاالله خیره!"

با فریاد کم جانی گفتم:"چرا دختر ها همیشه باید در پناه یه مرد زندگی کنن؟چرا هیچ کس نمی خواد آزمایش کنه که ببینه دختر هم می تونه از پس زندگی خودش بر بیاد!"

فکرکردم او هم مثل بیشتر مردم جنس مرد را از همه لحاظ برتر می داند و آن وقت می توانم بحث داغ تساوی مرد و زن را با او راه بیندازم و دق ذلم را سرش خالی کنم، ولی اوگفت:"مردها هم نمی تونن بتنهایی از پس زندگی شون بربیان،همه ی زن و مردهای دنیا به همدیگه محتاجن!"

طاقت خوداری از کفم رفت و دهان باز کردم که بگویم "از بین همه ی مردم دنیا من فقط به تو محتاجم" ولی او پیشدستی کرد و گفت:"به حرف پدرتون گوش گنین!"

با کنجکاوی آمیخته به دلواپسی پرسیدم:"در مورد درس با ..."

حرفم را قطع کرد طوری که انگار تحمل شنیدن کلمه ی ازدواج را درباره ی من نداشت، با خونسردی ساختگی و با لحن آرامی گفت:"در همه ی موارد!"

با این حرف دیگر اثری از بغضی که تا چند لحظه پیش داشت خفه ام می کرد،در گلویم باقی نماند و هر چه بود حرص بود و خشم. سرم را با خیال راحت – که دیگر اشکی در چشمانم جمع نخواهد شد – بالا آوردم و به چهره ی غمگین او خیره شدم. سنگینی نگاهم باعث که رویش را به طرف من بچرخاند.عمیق و پر تمنا نگاهم کرد. همیشه نگاهش با رفتارش متضاد بود و این برای من جای شگفتی و سر درگمی بود که کدامیک واقعی هستند و از نیت قلبش سرچشمه می گیرند و کدامیک ساختگی! نگاهش یاگفتارش؟ گفتم:" یعنی شما میگین من ..."

نوک پایش را محکم به دیوار جلوی رویش کوبید. به میان حرف من دوید وبا فریادی خشمگین گفت:" من هیچی نگفتم!من نمی تونم تو کارهای شخصی و تصمیم های مهم زندگی هنرجوهام دخالت بیجا کنم!"

با شنیدن این حرف و این رفتار خشمگین، مثل گلوله ی سرب داغی به طرف در خروجی رفتم و به خود گفتم حالا که من در نظر او فقط یک هنرجوی ساده و معمولی هستم، دیگر دلیلی برای ماندن نمی بینم. پله ها را با شتاب قهر آلودی پایین آمدم و به خانه برگشتم.



وقتی انسان به بن بست می رسد و هیچ راه برگشت یا نجاتی ندارد،به فکر خودکشی می افتد. فکر می کردم اصلا خدا خودکشتی را برای همین آفریده است و گرنه مرگ را فقط به عهده عزرائیل می گذاشت و انسان را در این مرحله از زندگی اش ناتوان می آفرید، یا کاری می کرد که بنده اش هیچ وقت به بن بست زندگی نرسد تا دست به این کار بزند. از هر داروخانه ای یک بسته قرص دیازپام خریدم تا اندازه ای که کفایت مرگ مرا بکند. بعد از آن ملاقاتی که با رهام داشتم و او همه ی آروزوها و خیال های شیرین مرا نقش بر آب کرد، دیگر ماندنم دراین دنیا زجرکشی بود نه زندگی. تا حالا خیال می کردم او نیز با همین تب و تابی که من گرفتار او شده ام مرا می خواهد. تا حالا خیال می کردم پدرم که یک عمر برایش زحمت کشیده ام و اجازه نداده ام هیچ اختلالی در زندگی خانوادگی اش بیفتد به من اهمیت می دهد و آنقدر مرا دوست دارد که طاقت دوری ام را نمی آورد. حالا که فهمیدم او می خواهد مرا به آن طرف کره ی زمین بفرستد، نتیجه گرفتم که مرگ من همینقدر برای او بی اهمیت است که زندگی ام در کانادا! حالا که فهمیدم برای رهام مهم نیستم و او کوچکترین علاقه ای به من ندارد،برای چه زنده باشم. حالا که فهمیدم نمی توانم با کس دیگری جز او زندگی کنم، آن هم با نوید زردنبو! تصمیم گرفتم خودم را از شر همه ی این ناامیدی ها خلاص کنم. چگونه می توانستم آنچه را که داشت به بدترین وضع پیش می آمد بپذیرم؟ مگر می توانستم در هوایی غیر از هوای تهران تنفس کنم؟ ترک این دیار وبه سر بردن در دور دست ترین نقطه ی جهان و زندگی بدون دیدار با رهام برایم مرگ حتمی بود. مگر ماهی زنده ای که از دریا به روی خشکی بیندازند می تواند ادامه ی حیات بدهد که من بتوانم! دست کم ای کاش نوید حاضر می شد در ایران بمانیم، آنوقت در هوایی که بازدم نفس های رهام در آن جریان داشت می شد زنده ماند! مثل کلاف سردرگم نخ ابریشمی ظریفی شده بودم که سرنخ آن مدام از زیر دست آدم لیز می خورد و نا پدید می شود.نه راه پس داشتم و نه راه پیش. نگاهی به بابک که کنار من خوابیده بود انداختم. به خود گفتم اگر قرارست از هم دور باشیم، کانادا باشد یا آن دنیا، برای بابک زجر و دلتنگی است. پس همان بهتر که یمیرم،مثل همه ی مادرانی که می میرند و خاک پشت گور برای بچه ها یشان فراموشی می آورد. در این صورد فقط بابک رنج می کشید و من از غم آزاد می شدم. همانطور که با افکارم درگیر بودم پلک های چشمم سنگین شد و به خواب رفتم. بلافاصله مرد زشت و وحشتناکی را در خواب دیدم که جای چشمانش مثل اسکلت خالی و فقط دو حفره ی سیاه بود. وقتی متوجه حضور من شد، در حالی که بشدت می لرزید به من گفت:"از دست جبرهای دنیا خودم رو کشتم و حالا به این وضع دچار شدم. در تاریکی و بی خبری مطلق فرو رفتم، احساس پشیمانی داره دیوونه م می کنه. هزار بار بدتر از جهنم دارم عذاب می کشم. این عذاب تا وقتی که خدا مقرر کرده بود روی زمین زنده باشم ادامه داره. می ترسم! بشدت می ترسم و نمی دونم تا کی ادامه داره، تا کی؟" در همین حال مادرم شتابان به طرف من آمد و گفت:"پری! برو، من سال 1355 می آم دنبالت، حالا برو، من کمکت می کنم تا از رنج رها بشی." و چنان مرا از خود راند که از روی سقف اتاق به روی تختخواب افتادم. با جیغ کوتاهی بیدار شدم. اطرافم را هراسناک نگاه کردم. کسی جز بابک که مظلونامه خوابیده بود، در اتاق نبود. بی اراده به طرف دستشویی رفتم تا قرض ها را بخورم اما آن ها را در توالت سرازیر کردم و بسرعت سیفون را کشیدم. بعد از لحظه ای پشیمان شدم و خواستم دوباره به فکر خودکشی بیفتم که اثری از قرض ها نبود. از این کار خودم حیرت کردم، انگار کسی مرا مامور این کار کرد. تا صبح از فکر این خواب نتوانستم رها شوم که آیا واقعا سال 1355 خواهم مُرد یا نه! یعنی یک سال دیگر. به خود گفتم:" ای کاش می شد تاریخ را یک سال جلو آورد. تا آن موقع چطور بدون امید زندگی کنم."

هر روز خانواده ی نوید به خانه ی ما می آمدند و درباره ی مراسم عقد و ازدواج ما با پدرم صحبت می کردند. پدرم علاوه بر جهاز نقدی بالغ بر نیم میلیون تومان، هزینه ی تحصیل مرا هم قبول کرد که بپردازد. یک روز نوید از پدرم خواهش کرد که اجازه بدهد من با او به سینما بروم. پدر نوید از زبان پدر من با ذوق گقت:"البته که اجازه میدن! شما برین خوش باشین و قدر این دوران رو بدونین که شیرین ترین دوران عمر آدم همین روزهاست!"
با اکراه دستور پدرم رااجرا کردم و روی صندلی توتویای نوید نشستم. از خیابان نیاوران پایین آمدیم، نوید پرسید:"سینما فرهنگ چه فیلمی داره؟"
گفتم:"عقیده م عوض شد، میریم پارک نیاروان خوبه!"
دور زد و به طرف پارک نیاوران به راه افتاد.آرام و عاقلانه رانندگی می کرد.دلم می خواست دست بیندازم به فرمان ماشین تا با یک تصادف کار خودمان را بسازم،اگر هم زنده می ماندیم امیدوار بودم آنقدر معلول شوم که نویددست از سر من بردارد. بسختی جایی برای پارک ماشین پیدا کردیم و هر دو قدم زنان وارد پارک شدیم. هنوز چند متری راه نرفته بودیم که من روی نیمکتی نشستم وگفتم :"خسته شدم،نمی توانم راه برم!"
با تعجب پرسید:"مریضین؟!"
مثل همیشه صادق وراست گفتم:"تازگی ها دچار ضعف و بی حسی میشم!"
واقعا همینطور بود.گاهی دچار خستگی و خواب آلودگی می شدم و نمی توانستم از عهده ی کارهایم برآیم. فکر می کردم همه ی این دردها به روح خسته ام برمی گردد و درمان روح هم دارویی نداشت جز امید به وصل رهام.
نوید با دلواپسی غریبی پرسید:"دکتر رفتین؟"
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:"برای هر چیز بی اهمیت که نباید دکتر رفت!"
احساس فیلسوفانه ای به من دست داد و گفتم:"دلم می خواد قبل از اینکه با هم زن و شوهر بشیم،خوب همدبگه رو بشناسیم!"
تنم از کلمه های "زن و شوهر" لرزید و احساس نفرت مثل تیر شهابی قلبم رااز هم درید.کمی به طرف من خزید و پرسید:"فقط یه چیزی رو می خوام بدونم!"
با تعجب نگاهش کردم،سوالش را ادامه داد:"می خوام بدونم دلتون جای دیگه ای گروگان نیست؟"
این فکر به سر هر مردی که می خواهد ازدواج کند می رسد. نمی دانستم جوابش را چه بدهم.اگر حقیقت را می گفتم آیا بی سر و صدا دست از سر من بر می داشت، یا شیپور دستش می گرفت و همه ی عالم را از این راز با خبر می کرد! نگاهی به قیافه اش کردم مردانگی و گذشت لازم در چهره اش ندیدم. بنابر این گفتم:"پدرم روشنفکره، اگه کسی رو دوست داشتم،حتما بهش می گفتم و اون قبول می کرد..."
از این حرف خودم خنده ام گرفت واو این خنده ی مرا به شادی تعبیر کرد و پرسید:"منو دوست داری؟"
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:"تو رو هر دختری می پسنده."
به علامت نفی دستهایش را بالا برد و گفت:"ولی من یه سردی خاصی تو چهره ی شما می بینم که امیدوارم از شرم و خجالت دخترانه تون باشه!"
سرم را به تایید تکان دادم و گفتم:"به من ح بده که نمی تونم زود اشنا باشم!"
بعد یک ساعت به خانه برگشتم و آن روز و چند روز بعد هم گذشت و دیگر خبری از نوید و خانواده اش نشد،هیچکس علتش را نمی دانست تا اینکه اقدس خانم به دیدن ما آمد و به پدرم گفت:"راستش مادر نوید دچار دودلی شده،فکر می کنه پری خانم مثل مادرشون خدایی نکرده سرطانی چیزی داشته باشه و می ترسه که سر نوشت نوید هم مثل شما بشه. اون هایی که یه بچه دارن خیلی با احتیاط و دست به عصا حرکت می کنن که خدایی نا کرده فردا پشیمانی به بار نیاد!"
پدرم در حالی که به فکر پاره رگ های گردنش نبود، فریاد زد:"آخه به چه حساب همچین فکری کردن؟"
اقدس خانم گفت:"چه می دونم والا!مثل اینکه پری خانم تو پارک به جای قدم زدن نشستن روی صندلی و گفتن که خسته م،مادرشون هم افتادن تو شک که نکنه پری خانم مثل مادرخدا بیامرزشون سرطان داشته باشن. البته زبونم لال که همچین چیزی نیست."
پدرم با همان فریاد قبلی اش آمیخته به لحن تمسخر آمیزی گفت:"عجت تشخیص مسخره و خنده داری! شما باید جلئی دهن گُنده ی این زنکه ی بی وجدان رو بگیرین که با این شلیعات بقیه ی خواستگار های دختر منو تو شک نندازه!"
با شنیدن این خبر من مثل پدرم اصلا به شک فرو نرفتم که ممکن است وارث بیماری مادرم باشم،چون یادم به خوابم آمد که مادرم قول داده بود به من کمک کند و حالا هم کمک کرده بود. با این وجود باید نذر های فراوانی که برای نجات خودم از چنگ نوید کرده بود، به جا می آوردم.هر بار که به تنگنا می رسم هر چه به زبانم بیاید نذر می کنم،به همین دلیل هنوز نتوانسته ام این تجربه را به دست بیاورم که کدامیک از نذر ها کارساز شدند. خواندن ص الله اکبر و صد سوره ی حمد و هزار صلوات یا جد بی بی صغری یا انداختن پول توجیبی ماهیانه ام در حرم امامزاده صالحیا همه ی اینها با هم؟
واقعا که این دنیای بزرگ و رنگارنگ را آدم های جورواجور،بزرگ و رنگارنگش کرده اند. در غیر این صورت دنیا همه اش طبیعت تکراری و خسته کننده ای بود که هیچ جابه ای برای انسان نداشت. فرشته دوست دوران دبیرستان من هم یکی از این آدم های رنگارنگ از همه رنگی بود که با من از لحاظ اخلاقی و روحی یک دنیا تفاوت داشت و من نمی دانم چطور این همه سال دوستی ام با او ادامه یافته بود ! دختر زیبا و سفیدرویی بود که با عشوه و لوندی ذاتی اش صد برابر زیباتر جلوه می کرد.به قول خودش قادر بود هر مردی را به دام بیندازد و حتی آن ها را از پای سفره ی عقد به طرف خود جذب کند. دانشجوی رشته ی مامایی و هر وفت یادش به این موضوع می افتاد، پایش را روی پای دیگرش می انداخت، قیافه ی پزشکان و پرفسورها را به خود می گرفت، پز رشته ی تحصیلی اش را می داد و می گفت:" رشته ی من با پزشکی هیچ فرقی نمی کنه. من هم می تونم تو یه شهر دور افتاده مطب بزنم و به اسم پزشک زنان و زایمان با پارو پول جمع کنم."

و هر وقت به خانه ی ما می آمد، مرا مسخره می کرد که چرا پیشبند مستخدمی به گردنم است و درست و حسابی به درسم نمی چسبم که دانشگاه قبول شوم. من هر سال به امید اینکه فراغتی برای درس خواندن می یابم، برای کنکور ثبت نام می کردم و بدون اینکه کتابی را ورق زده باشم، امتحان می دادم و مردود می شدم و دوباره از اول شروع می کردم. این بار سوم بود سوم بود چند روز دیگر امتحان ورودی دانشگاه را می دادم. آن روز فرشته به من گفت:" تو باید یه زن واسه بابات بگیری و خودتو از دست این ارهای خرفتی آور خونه راحت کنی!"

بی توجه به بقیه ی حرف هایش که از روی قصد و منظور خاصی بود، پرسیدم:" خرفتی آور؟! این دیگه چه اصطلاحی یه؟"

خندید و گفت:" کارهای خونه آدمو خرفت و بی مغز می کنه و وقت آدمو بیهوده می گیره!"

با خشم رقیقی گفتم:" فرفره! دست بردار."

به لحاظ چالاک بودنش همه به او فرفره می گفتبم. خوب می دانستم که منظورش از زن گرفتن برای پدرم، خاله ی بیوه اش است که فقط پدرم را می خواست نه خودش را. چون با عقل آدمیزاد جور در نمی آید که یک زن جوان حاضر باشد پنج بچه ی یک مرد بیوه را نگهئاری کند، فقط برای وجود شوهرش! من هم آب پاک و صافی ریختم روی دستش و گفتم:" آخه پدر من کله خورده! هرکی زن اون میشه فوری می میره، خودت که شاهدی چطور سه زنش جوونمرگ و ناکام رقتن زیر خاک!"

نه فرشته و خاله اش، بلکه هیچ کس دوست ندارد به خاطر هیچ و پوچ بمیرد. دو هفته به کنکور مانده بود که تصمیم گرفتم خوب درس بخوانم تا بتوانم وارد دانشگاه شوم، آن هم فقط و فقط به خاطر رهام که بتوانم تفاوت های موجود بین خئدمان را یکی یکی از میان بردارم. در زندگی پر آشوب پدرم، دنبال دقیقه ای بیکاری و آسایش، زمان را قسم می دادم که آهسته تر بگذرد تا من بتوانم به صفحات کتاب نگاهی بیندازم، ولی دقیقه ها و ساعت ها بدون اینکه پشت سرشان را نگاه کنند بسرعت می گذشتند و هنوز خاطره ی شنبه ی قبل را در ذهنم تکرار نکرده بودم که شنبه ای دیگر از راه رسید.

از آن روز که من با قهر خانه ی رهام را ترک کردم، مثل سابق به کلاس موسیقی می رفتم و بدون پیش آمدن هیچحرف خصوصی و غیر درسی برای او غذا می بردم . تا وقتی که ناهارش را می خورد من آشپزخانه را جمع می کردم و بعد پشت پیانو می نشینم. وقتی هم کلاسم تمام می شد، بلافاصله به خانه بر می گشتم و او تا دم در آپارتمانش مرا بدرقه می کرد. به همین راضی و خشنود بودم و او هم انگار به درد من دچار شده بود که دوست نداشت هیچ حرف دیگری غیر از درش به میان بیاورد و ترجیح می داد همه ی اخبار خواستگاری و نامزدی من و نیز به هم خوردن ازدواج مرا با نوید از گلی بپرسد نه از خودم، و وقتی گلی این خبرها را برای من آورد من نسبت به زندگی دلگرم می شدم که او هم در فکر من است. این دیوار قهر بین ما وجود داشت تا اینکه من برای او چند نوع چای معطر بردم و او خودش قهر را شکست و پرسید:"حالا چرا پنج تا شیشه ی چای آوردی؟"

بلافاصله گفتم:" این یکی چای با عطر بیدمشک و این هم با گل رز، یکی هم با عطر هل، اون دوتام با طعم آلبالو و پرتغاله که داییم از انگلیس برام فرستاده ولی بقیه رو خودم معطر کردم. روی شیشه ها بر چسب چسبونده م و روش نوشته م."

با تعجب پرسید:" خودت معطر کردی؟"

سرم را به علامت تایید تکان دادم و به طرف آشپزخانه رفتم، او هم دنبال سرم آمد. من یک قوری چینی کوچک برایش برده بودم، آن را زیر سماور گذاشتم و به او گفتم:" چای تو قوری چینی خوش طعم و خوش رنگ میشه! اول چای با عطر بیدمسک!"

شیشه های چای را در کمد جا داد و گفت:" تا حالا نشنیده بودم. چای میوه ای تو لندن خورده بودم که البته مثل خودشون باید تو چای میوه ای یخ انداخت."

وقتی چای دم کشید، یک فنجان برایش ریختم، بلافاصله جرعه ای نوشید و گفت:" عجب عطر و طعمی داره! عجب کدبانویی تو هستی ! تا حالا فکر می کردم فقط غذا خوشمزه و بد مزه داره ولی حالا می بینم چای مهمتره!"

من داشتم طبق معمول ظرف های یک هفته مانده را می شستم، گفتم:" به نظر من دل آشوبی بعد از ظهر های شما مربوط به چای جوشیده وبدرنگی یه که می خورین!"

روی صندلی نشست و گفت:" حتما همینطوره چه جوری چای رو معطر می کنی؟"

خندیدم و گفتم:" از مادر بزرگم یاد گرفتم. اول یه پارجه ی کتانی تمیز پهن می کنیم بعد چای رو روی پارچه می پاشیم، دوباره یک پارچه کتانی روی چای پهن می کنیم و هر نوع گل یا بیدمشکتازه رو روی پارچه یدوم می پاشیم، بعد هر دو پارچه رو با هم مثل رولت لوله می کنیم و اون ور دور از نور و حرارت قرار میدیم، بعداز دو روز گلها رو بیرون می ریزیم و میذاریم چای که از گلها یا بیدمشک رطوبت گرفته، کاملا خشک بشه!"

از اینکه من هم داشتم به او درس می دادم خوشحال شدم. دلم می خوا

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br